فراتر از تصور
اینکه در دنیای بازی، بدنبال چه سبک بازی میروید و از چه بازی هایی خوشتان میآید، به انتخاب خودتان است، ولی خب بازی هایی هستند که برایشان مهم نیست شما چه چیزی را دوست دارید، این دست بازی ها دقیقا همان شاهکار هایی هستند که شما را به سمت خودشان میکشانند.
بازی Inside آخرین ساخته استودیو Playdead، در سال ۲۰۱۶ روانه بازار شد، بازی که در همان نگاه اول مخاطب را در جای خود میخکوب میکند؛ امروز با بررسی بازی Inside همراه ما باشید…
هیچ دیالوگی نیست!
بله هیچ دیالوگی نداریم و تماما با یک داستانی روبرو هستیم که خود را با سناریو جلو میبرد و قرار نیست جملاتی مثل آثاری چون Red Dead Redemption، بروند و در استوری و پست های شما جولان بدهند.
بازی Inside، بدون هیچ دیالوگی در سال ۲۰۱۶ درخشید، درخششی که هنر مستقل در بازیسازی را باری دیگر به صورت کسانی کوبید که با میلیون ها دلار بازی میسازند که شاید ارزش چند دقیقه تجربه را هم نداشته باشند.
بازی داستان پسری را روایت میکند که در یک جامعه تحت کنترل، بدنبال آگاهی است، اینکه جایگاهش در این جامعه کجاست؟!
بازی سراسر هیجان است، سراسر روایت و سراسر در مسیر تفهیم جهان خود؛ Inside تا پایان خودش را احمق جلوه نمیدهد و شعاری عمل نمیکند، تا آخرین مراحل میخواهد جایگاه حرف و عمل را جابجا کند و جایگاهی برای پسرک دست و پا کند.
نه سلاح های متفاوت داریم و نه دکمه خاصی،
نه خبری از دوربین اول شخص است، و نه خبری از یک دوربین سوم شخص؛ یک بازی دو بعدی که تماما پازل، تماما هیجان و تماما فکر است؛ این است که این بازی را خاص میکند، اینکه سعی میکند داستان را در بستر گیمپلی خود قرار دهد و مخاطب را وادار به تفکر و حل معما کند.
بازی نه انقدر سخت است و نه انقدر راحت، به معنای واقعی برای همگان چالش است، اینکه بازی هرگز شما را روی دوپای خود نگه نمیدارد از مزیت های آن است، همانقدر که هیجان راه رفتن پسرک در یک جامعه کنترل شده بالا است، به موازات همان زندگی در یک زیر دریایی جذاب است.
اینکه بازی با گیمپلی خود سعی دارد تا عروسکگردانی جامعه ای را با پازل های خود نشان دهد، بی رحمی کشتن یک جوجه را نشان دهد، و هزینه همرنگ جماعت نبودن را نشان دهد؛
نکاتی است که نگفتنش، خالی از لطف است.
گرافیک فنی بازی بدون ایراد است و خبری از هیچ باگ و مشکل فنی نیست و گرافیک هنری، به قدری قوی است که کاملا میتواند فضای آهنی و فولادی یک جامعه رادیکال را به نمایش بگذارد.
برعکس Limbo، سیاه و سفیدی در بازی معنایی ندارد و تصاویر رنگی است و پیراهن قرمز پسرک تفاوت آن را با دیگران نشان میدهد. طراحی کاراکتر ها و محیط ها بی نظیر است، به قدری خوب که شما هرگز آن حال و هوای آهنی را فراموش نمیکنید.
همه چیز سر جای خودش قرار دارد، موسیقی میداند که چه زمانی نواخته شود و چه زمانی مخاطب را هیجان زده بکند.
شاید باورتان نشود، ولی وقتی برای بار سوم این بازی را شروع کردم، درست در زمانی که باید با زیر دریایی به سمت یک اقیانوس بیکران وارد میشدم و دیواری چوبی را میشکستم، همانجا هیچ حرکتی نکردم، تا این موسیقی را بار ها گوش بدهم، و بخاطر این موسیقی سه هفته هر روز پانزده دقیقه وارد بازی میشدم و هیچ کاری نمیکردم و فقط این موسیقی را به گوش جان میسپاردم.
مارتین استیگ اندرسن دانمارکی، چیزی را مینوازد که همان فضای بی رنگ و روح جامعه ای است، که شما از این بی حسی میترساند.
موسیقی این بازی درست به مانند Limbo، در خدمت داستان است.
هسته اصلی بازی، داستان بازی است؛ گیمپلی، موسیقی و گرافیک، همگی در خدمت داستان.
شاید هنوز هیچ بازی پس از Inside، مرا مجذوب خود نکرده باشد. اگر ملاک بازی برای شما داستان است، Inside را شروع کنید؛ اگر ملاک بازی برای شما سرگرمی است، بازهم Inside را شروع کنید.
تا دنیا، دنیاس