از گذشته تا کنون بحث و جدلهای زیادی در رابطه با نقش و اهمیت داستان در بازیهای ویدئوِیی در جریان بوده است. برخی تعاملی بودن مدیوم ویدیو گیم را بستری مناسب دیدند برای روایت داستانهایی که در صورت تعریف شدن در مدیومهایی مثل کتاب یا سینما، تاثیرگذاری کمتر خواهند داشت ولی برخی دیگر داستان را صرفا عاملی برای تشویق بازیکن به ادامه دکمهزنیهایش دانستند. هیچوقت این جملهی جان کارمک (از خالقین DOOM) در رابطه با داستان در بازیها را از یاد نمیبرم:
«داستان در بازیهای ویدئویی همانند داستان در یک فیلم پورنوگرافی است. انتظار میرود که بازی داستان داشته باشد اما اگر داستانی هم در کار نباشد چندان مهم نیست.»
هرچند که در ابتدای فراگیر شدن بازیها، محصولات این صنعت صرفا اسباببازیهایی دیجیتال به شمار میرفتند، اما با گذشت زمان و پیشرفت تکنولوژی، بازیسازان به مرور وجهه جدیدی از این صنعت نوظهور را نمایان کردند. وجههای که امروزه آن را با نام بازیهای داستانمحور میشناسیم و حتی خیلی از عناوین صنعت بازی را به واسطه داستانهای جذاب و گیرایشان به خاطر میآوریم. بر همگان آشکار است که نوشتن یک داستان به دور از بینش و ذهنیت نویسنده نیست. پس بازیسازان نیز روایت داستانهای جذاب را پایان راه صنعت بازی ندیدند، بلکه با فضاسازیها، دیالوگ ها و عمق بخشیدن به داستانهایشان برای آثار خود فرم منحصر به فرد خود را تعریف کردند و ویدیوگیم را به عنوان یک مدیوم هنری تعاملی به انظار عمومی معرفی کردند.
بعد از مدتی نسبتا طولانی گرد و غبار نشستن روی پیکر نردلاگ، با یک مجموعه مقاله جدید تحت عنوان قصههای پیکسلی به نوشتن برگشتم. همانطور که از نامش پیداست این بار قصد دارم برایتان داستان تعریف کنم. در قصههای پیکسلی نه بررسی کیفی محصول در کار خواهد بود و نه تاریخچهاش. اینجا تنها محتوای قصه و بازخوردهای احساسی آن هستند که مورد توجه قرار میگیرند. در اینجا تنها عناوینی مورد بحث قرار میگیرند که داستان به یادماندنیای در این مدیوم روایت کرده باشند.
به عنوان اولین قسمت از این سری مقالات، یکی از متفاوتترین داستانهای روایت شده در صنعت بازی را نشانه میرویم. آخرین ساخته پدر وحشت و بقا در مدیوم ویدیو گیم: عنوان The Evil Within اثر شینجی میکامی.
بعد از جدایی بحثبرانگیز میکامی (خالق Resident Evil) از کمپانی Capcom و کار بر روی چند پروژه، او و برخی دیگر از توسعهدهندگان کارکشته استودیویی مستقل با نام Tango Gameworks در شهر توکیو ژاپن تاسیس کردند تا با دستی باز و آرامش خاطر به سراغ به تصویر کشیدن رویاهای خود در صفحات نمایشگرها بروند. اما آنها در طول توسعه عنوان بعدی خود با مشکلات مالی جدی مواجه شدند و در همان نقطه بود که ناشر مشهور بازیهای ویدئویی یعنی Bethesda Softworks برای کمک به آنها دست به کار شد و آنها به زیرمجموعهای برای کمپانی مادر بتسدا (ZeniMax Media) تبدیل شدند. حالا میکامی و تیمش با تزریق شدن منابع مالی جدیدی به استودیوشان میتوانستند با دستی بازتر و خیالی راحتتر ساخت عنوان بعدی خود را پیگیری کنند. تلاش چند ساله Tango Gameworks به انتشار یکی از بحث برانگیزترین عناوین صنعت بازی یعنی The Evil Within منتهی شد.
بازی The Evil Within با ترجمه فارسی (شیطان درون) در سال 2014 برای کنسولهای خانگی نسل هشتمی، نسل هفتمی و رایانههای شخصی منتشر شد و از بدو انتشارش با استقبال متوسطی چه از سوی بازیکنان و چه از سوی منتقدین مواجه شد. این عنوان علیرغم فضاسازی ستودنی، مبارزات و مکانیکهای جذاب، بالانس بسیار خوب بین ترس و اکشن و نکات مثبت بسیار دیگر، در وبسایت Metacritic با دریافت متوسط نمره 75/100 به کار خود پایان داد و بازیکنان را نیز با ذهنی آشفته و پر از سوالات بیپاسخ از داستان پیچیدهاش تنها گذاشت. شیطان درون برای به دست آوردن جایگاه حقیقیاش در میان آثار مطرح ژانر وحشت و بقا، به چندین سال زمان نیاز داشت.
ضد و نقیض بودن نظرات و نقدهای بازی فراتر از تنوع کم انیمیشنها و گرافیک فنی ضعیف الماس میکامی نسبت به سایر عناوین 2014 بودند. درواقع داستانگویی و روایت بازی بود که میزبان عمده بحث و جدلها به شمار میرفت. برخی از پتانسیلهای از دست رفته داستانی میگفتند و برخی دیگر از شخصیتپردازی بسیار سطحی کرکترها. عدهای دیگر هم معتقد بودند که تمام سوالات بازیکنان در بازی وجود دارد و برای درک بهتر داستان تنها باید پیکرهی اصلی داستان را تراش داد تا با جزئیات حیرتانگیز پنهان در آن به پاسخ تمامی سوالات رسید.
تمام این مقدمهچینیها را کردم تا صرفا شما را بیشتر با آخرین ساخته میکامی در قامت کارگردان آشنا کنم و از این نقطه به بعد تنها قصه حرف اول و آخر را میزند. لازم به ذکر نیست که این نوشته حاوی اسپویل کامل داستان عنوان The Evil Within میباشد و اگر هنوز این عنوان را تجربه نکردهاید از خواندن ادامهی این متن صرف نظر کنید.
فصل اول: یک تماس اضطراری
ابرها سراسر آسمان شهر کریمسون را احاطه کرده بودند. باران شدیدی میبارید. کارآگاه سباستین کاستیانوس همراه با دو کارآگاه دیگر به نام های جوزف اودا و جولی کیدمن سوار بر ماشین پلیس در راه ماموریتی بودند که همین چند لحظه پیش به آنها محول شده بود. دیگر همکارشان با نام اسکار کانلی که یک پلیس پایینرده در دپارتمان پلیس شهر کریمسون بود وظیفه رانندگی ماشین کارآگاهان ما را بر عهده داشت. مقصد آنها تیمارستان بیکن بود. گزارشاتی مبنی بر وقوع یک سری اتفاقات مشکوک در تیمارستان بیکن به دست پلیس رسیده بود. گزارشاتی مثل کشته شدن برخی بیمارها و ناپدید شدنشان. دپارتمان پلیس شهر کریمسون پیشتر مامورینی را برای بررسی اوضاع روانه این تیمارستان کرده بود اما به طرز عجیبی هیچ خبری از جانب آنها به گوش نرسید. این شد که مرکز، کارآگاه سباسیتن کاستیانوس را همراه با گروهش یعنی جوزف اودا و جولی کیدمن مامور بررسی وضعیت تیمارستان بیکن کرد.
طی مسیر سه کارآگاه به همراه افسر کانلی در مورد ماموریتی که به آنها سپرده شده صحبت میکنند که ناگهان از بیسیم ماشین صدایی عجیب و گوشخراش به گوش میرسد و سبب واکنش عصبی تمام افراد حاضر در ماشین به جز جولی کیدمن میشود.
کانلی ماشین را مقابل درب تیمارستان نگه میدارد. تیمارستان بیکن. تیمارستانی بزرگ که نمادش یعنی فانوس دریایی، روی در و دیوارهایش خودنمایی میکند. سباستین از افسر کانلی میخواهد که در ماشین منتظر بماند و خودش به همراه دو کارآگاه دیگر برای بررسی وضعیت از در اصلی تیمارستان بیکن وارد حیاط آن میشوند. در مسیر رفتن به ساختمان تیمارستان او به همراه جوزف اودا و جولی کیدمن، مات مبهوت، انبوه ماشینهای پلیس حاضر در حیاط تیمارستان را نظاره میکنند. گویی واقعهی رخ داده فراتر از تصورات آنها و حتی ادارهی پلیس بوده است. باز کردن در ساختمان تیمارستان همانا و به مشام رسیدن بوی خون و تعفن ناشی از اجساد همانا. سباستین بعد از دیدن اجساد غرق در خون در راهروی تیمارستان، خطری که پیش رویشان قرار دارد را پیشبینی میکند و از جولی کیدمن که یک دختر کم تجربه و تازهکار است میخواهد در حیاط تیمارستان منتظر او و جوزف بماند.
سباستین و جوزف آرام و محتاطانه در راهروی تیمارستان قدم میزنند و اجساد متعفن بیماران و پرستاران را طی قدم زدنشان مشاهده میکنند.
ناگهان صدایی به گوش میرسد. انگار کسی از این واقعه وحشتناک زنده مانده و عاجزانه صدا میزند. از ظاهر و لباس این نجاتیافته خوششانس پیداست که یکی از پزشکان همین تیمارستان است. او کلماتی نامفهوم و عجیب بر زبان میآورد و باعث هرچه بیشتر متعجب شدن سباستین و جوزف میشود: «این نمیتونه واقعی باشه… روویک…»
سباستین که از حرفهای این دکتر چیزی دستگیرش نشده به سراغ چک کردن دوربینهای مداربسته تیمارستان میرود تا واقعه رخ داده را از لنز دوربینها مشاهده کند.
او توان هضم چیزی که دوربینها نشانش میدهند ندارد. سه افسر پلیس هراسان به سمت یک مرد سفیدپوش تیراندازی میکنند ولی مرد سفیدپوش بدون اینکه گلولهای به او اصابت کند آنها را به شکلی فراطبیعی یکی پس از دیگری از پا در میآورد. او ناگهان چشمانش را به دوربین میدوزد و لحظهای بعد درحالیکه در پشت سر سباستین ظاهر شده با زدن ضربهای او را بیهوش میکند.
سباستین به سختی چشمانش را باز میکند و خود را در کنار اجساد بسیاری، دست و پا بسته و از سقف آویزان میبیند. آن هم در حالیکه یک مرد درشت هیکل چند متر آن طرفتر مشغول سلاخی کردن یک جسد به وحشیانهترین شکل ممکن است و گرامافونش بتهوون پخش میکند! خون تمام دیوارها را گرفته. سباستین میداند که اگر اندکی برای فرار دیر بجنبد طعمه بعدی او خواهد بود. بنابراین آرام آرام خود را به چاقوی فرو رفته در جسد بغلی نزدیک میکند و بعد از باز کردن دست و پای خود با حداکثر تلاش برای دور ماندن از چشم او، راه خروج را پیدا میکند.
اما طولی نمیکشد که سباستین هنگام خروج ناخواسته سنسور هشدار نزدیک به در را فعال میکند و آن سادیست روانی در کسری از ثانیه ارهبرقی به دست پشت سباستین ظاهر شده و تا پای جان سباستین را برای سلاخی کردن دنبال میکند. سباستین که جای یک لحظه غفلت برای خود نمیبیند با تمام توان از دست او میگریزد. از در و دیوارها میشد فهمید که اینجا جایی جز همان تیمارستان لعنتی نیست، اما طبقات پایینی آن. بنابراین تنها کاری که باید کرد رسیدن به طبقه همکف و فرار از این ساختمان است.
سباستین به هر زحمتی که شده بعد از اینکه بارها تا مرز سلاخی شدن به دست آن روانی رفت راه را به سمت بالا پیدا میکند و بدون لحظهای معطلی از درب ساختمان تیمارستان خارج میشود. اما منظره بیرون تیمارستان عجیبتر از درون تیمارستان به نظر میرسد و انگار که دست و پنجه نرم کردن با آن روانی به مراتب راحت تر از مواجهه با همچین صحنهای بود. ساختمانهای آتش گرفته و به ترتیب زانو زدنشان در مقابل سباستین… زمینی که قسمت به قسمتش فرو میریزد و از مردم گرفته تا ماشینها را یکی پس از دیگری میبلعد… سباستین فرصتی برای اینکه فکر کند آیا همهی این اتفاقات گُنگ و غیرمنطقی در حال وقوع هستند یا که صرفا او عقلش را از دست داده است ندارد. اما راهی هم برای فرار پیش و روی خود نمیبیند.
خوشبختانه کار کارآگاه ما قرار نیست در این نقطه به پایان برسد و افسر کانلی سوار بر یک آمبولانس خودش را به جلوی در تیمارستان میرساند و فریاد میزند: «کارآگاه سوار شو!» سباستین خود را از شیشه باز جلو به داخل آمبولانس پرت میکند و کانلی هم با تمام قوا پایش را بر پدال گاز میکوبد. سباستین در قسمت پشتی آمبولانس جولی کیدمن، آن دکتر خوش شانس حاضر در تیمارستان و یکی از بیمارانش به نام لزلی را میبیند اما خبری از جوزف نیست. شهر، ساختمان به ساختمان در پشت سر آمبولانس فرو میریزد و زمین و خیابانها همانند پاندول ساعت به چپ و راست حرکت میکنند. لزلی بیتابی میکند. سباستین از آیینه ماشین نگاهی دوباره به پشت آمبولانس میاندازد اما در کمال تعجب همان مرد سفیدپوش حاضر در تیمارستان را در کنار افراد حاضر در پشت آمبولانس میبیند. گویی که آنها هیچکدام توان دیدن آن مرد سفیدپوش را ندارند. به محض ظاهر شدن مرد سفیدپوش، دوباره همان صدای گوشخراشی که در بیسیم ماشین پلیس به گوش رسیده بود به گوش میرسد و لزلی پشت سر هم و با صدای بلند واژه سقوط را فریاد میزند. در مقابل چشمان سباستین، خون از بینی افسر کانلی سرازیر میشود و موجوادتی قرمز رنگ راهشان را از پوست او به بیرون پیدا میکنند. درحالیکه فریادهای سقوط گویان لزلی به گوش میرسد، آمبولانس بدون راننده در پایان مسیر خود به دره سقوط میکند.
فصل دوم: بازماندگان
بالاخره نشان طلامو گرفتم. “کارآگاه سباستین کاستیانوس”… از این لقب خوشم میآد. همکارهام میگن من یکی از افرادی بودم که خیلی سریع به این درجه رسیدم. نمیتونم برای شروع کارم به عنوان یه کارآگاه صبر کنم. مطمئنم که به عنوان یه کارآگاه بیشتر از همیشه میتونم به این شهر کمک کنم. به علاوه دیگه لازم نیست یونیفرم مسخرهی پلیس رو بپوشم. کریمسون خونهی منه و وظیفهی من محافظت از اونه.
– یادداشتهای شخصی سباستین 1#
سباستین چشمانش را باز میکند اما به سختی میتواند آنها را باز نگه دارد. خود را روی تخت یک بیمارستان میبیند درحالیکه یک پزشک و پرستار در مورد وضعیت جسمانی او صحبت میکنند. چشمان نیمه بستهی سباستین از فرط خستگی آرام آرام بسته میشوند. دوباره به هوش میآید. یک اتاق یک تختهی خالی. از فضای حاکم میتوان فهمید که اینجا جایی جز یک بیمارستان نیست. سباستین با زحمت از روی تخت بلند میشود و در اتاق را باز میکند. یک پرستار مرموز با لباسی قرمز در پشت در منتظر اوست. سباستین بیمعطلی از پرستار در مورد حال دوستان و وضعیت شهر میپرسد. اما پرستار با صدای گیرایش جواب میدهد: «نمیدونم راجع به چی صحبت میکنی. تو تنها بیمار اینجایی.»
سباستین به اطراف نگاه میکند. هیچکس جز پرستار اینجا نیست. اینجا قطعا یک بیمارستان است. اما بدون راهی برای ورود یا خروج. در راهروها تنها اتاقهای بیماران به چشم میخورند اما گویی که سالهاست هیچکدامشان بیماری به خود ندیدهاند. هیچ چیز غیرطبیعی جلوه نمیکند جز آیینهها. آیینههای اینجا عجیباند. زیاداند و درخشان… انگار که سباستین را فرا میخوانند. سباستین به آیینه نگاه میکند و به یکباره در لاشه در حال سوختن همان آمبولانس به هوش میآید.
هیچکس در آمبولانس نیست. به زحمت خود را از ماشین خارج میکند. شب شده و به نظر میرسد که مدت زیادی بیهوش بوده. جنگلی با درختان بلند در اعماق شب را در مقابلش میبیند. در لاشه آمبولانس خبری از جسد نبود. بنابراین همراهانش زندهاند و زودتر از او تن به این جنگل تاریک سپردهاند. باد برگهای خزان را مقابل چشمان سباستین به این سو و آن سو میراند و سباستین نیز جست و جو در این جنگل برای یافتن همراهانش را تنها راه پیش رو میبیند.
روشنی یک فانوس افتاده بر زمین توجهش را جلب میکند. فانوس را به دست میگیرد و چند متر آن طرفتر افسر کانلی را مشاهده میکند. کانلی نشسته بر زمین گوشت و استخوان یک جسد بخت برگشته را با آروارههایش درهم میشکند. اسلحهاش کمی عقبتر مقابل پای سباستین بر زمین افتاده. سباستین با به یاد آوردن بلایی که بر سر کانلی در آمبولانس آمد اسلحه را از زمین برمیدارد. کانلی که قدمهای سباستین را در پشت سرش حس کرده سرش را برمیگرداند و از چهرهی کریه و بیمارگونه خود رونمایی میکند. رگهای قرمز برآمده… گوشتهای کنده شده از صورتش… معلوم نیست چه بلایی سر او آمده اما هرچه که هست مشخصا او کنترلی بر رفتارهای خود ندارد. به سمت سباستین میدود تا گوشت او وعدهی غذایی بعدیاش را تامین کند. سباستین هم برای نجات جان خود با اسلحهای که در دست دارد زندگی را از تن تسخیر شده کانلی بیرون میکشد.
سباستین با دریایی از سردرگمی و سوالات بیپاسخ به مسیر خود ادامه میدهد.
– آن مرد سفیدپوش که بود؟
– چرا کانلی به همچین موجودی تبدیل شد؟ چرا من نشدم؟
– چه بلایی سر شهر آمد؟
زمانی برای فکر کردن نیست و این جنگل تاریک، بیرحمتر از آن به نظر میرسد که مجال رویاپردازی به سباستین بدهد. سباستین در مسیر پر پیچ و خم جنگل غاری را پیش و روی خود میبیند. لزلی در انتهای غار حضور دارد. کاملا سالم… اما هراسان… پر از تردید… هنوز لباس بیماران تیمارستان به تنش بود… مظلوم و بیگناه به نظر میرسید… سباستین به سرعت خود را به او میرساند و سعی میکند با این پسرک جوان ارتباط برقرار کند. اما لزلی به محض شنیدن نام تیمارستان بیکن از زبان سباستین ثبات ذهنی خود را از دست داده و درحالیکه واژه تیمارستان را فریاد میزند، آشفته و پریشان به خارج از غار میدود.
جسدهای یافتشده در شهر لیکهوس
دلیل مرگ یک راز باقی میماند.
بیشتر از دهها جسد مجروحشده در روستای الک ریور پیدا شدهاند.– روزنامه شهر کریمسون 1#
سباستین از غار خارج میشود و راهش را در جنگل ادامه میدهد. مردی میانسال مشغول قدم زدن است. اما آشفته به نظر میرسد. سباستین خود را به او میرساند: «شما میدانید اینجا دقیقا کجاست؟»
مرد آشفتهحال تنها یک جمله را تکرار میکند: «دیگر نمیتوانم ادامه دهم. دیگر نمیتوانم مقاومت کنم…»
دوباره همان صدایی که سباستین در بیسیم پلیس و آمبولانس شنیده بود به گوش میرسد و آن مرد در مقابل چشمان سباستین دقیقا به سرنوشت کانلی دچار میشود. بی اختیار از خود… زشت و وحشی… سباستین به ناچار زندگی او را نیز میگیرد اما این تازه شروع ماجراست. دیری نمیگذرد که با پیشروی در جنگل به روستایی میرسد و متوجه میشود تمام مردم این روستا به سرنوشت کانلی دچار شدهاند. چارهای نیست. باید از این روستا خارج شد. باید از دید آنها پنهان ماند و اگر متوجه حضور شدند، یا فرار کرد و یا آنها را از میان برداشت. چون روزی که دستشان به سباستین برسد آخرین روز زندگیاش خواهد بود.
سباستین در نهایت دروازه خروجی روستا را پیدا میکند. اما هرچه تلاش میکند موفق به باز کردن این دروازه بلند چوبی نمیشود. دیری نمیگذرد که تعداد زیادی از تسخیر شدهها او را در حال تقلا برای خروج پیدا میکنند. سباستین که میداند توان مقابله با این همه تسخیرشده را به طور همزمان ندارد، ناچارا خود را به درون رودخانه کنار جاده پرت میکند و زندگیاش را به جریان آب میسپارد.
قاتل سریالی آزاد است
بدن قربانیان مورد جراحی واقع شده است.
پلیس بر این عقیده است که سلاخی کار یک قاتل سریالیست.
مردم گمشده در جمعیتهای محلی بسیار.– روزنامه شهر کریمسون 2#
فصل سوم: پنجههای غارتگران
این اولین روز کاری من به عنوان یه کارآگاهه. همکار جدیدم مایرا هنسون… اون واقعا تحسین برانگیزه. سرسخت و پرتلاش. اون زن واقعا تایپ منه. اما باید بیشتر حواسمو جمع کنم. امروز نزدیک بود مچمو بگیره وقتی به باسنش زل زده بودم.
– یادداشتهای شخصی سباستین 2#
سباستین با خستگی خود را از جریان آب بیرون میکشد و خود را در بخش دیگری از روستا میبیند. چارهای جز ادامه نیست. باید هرطور که شده همراهانش را پیدا کرده و از این جهنم کابوسمانند فرار کند. طی جست و جوهایش در بخش جدید روستا، با پزشکی که در آمبولانس حضور داشت برخورد میکند. پزشک که واضحا از دیدن سباستین خوشحال شده، خود را مارسلو هیمِنِز معرفی میکند و بیمقدمه از سباستین برای گذر از شمار زیادی از تسخیرشدگانی که کمی آن طرفتر قرار داشتند کمک میخواهد. اما درخواست کمک دکتر صرفا مربوط به نجات یافتن خودش نیست. او بیشتر بر نگرانیاش برای حال بیمارش لزلی تاکید میکند و به حضور او در آن سوی دروازه بزرگ چوبین اشاره میکند. این همه تاکید دکتر هیمنز برای حال لزلی یا نشان از مسئولیتپذیری بالای دکتر بر حال بیمارش دارد و یا اینکه به هر دلیلی لزلی برای او از اهمیت بالایی برخوردار است.
از آنجایی که به نظر نمیرسد دکتر هیمنز بتواند در از بین بردن این تسخیرشدگان وحشی کمکحالی برای سباستینِ دست به اسلحه باشد، تصمیم بر این میشود که دکتر هیمنز حواس آنها را پرت کرده و سباستین کار این موجودات چندشآور را به اتمام برساند. سباستین از تمام مهارتهایی که در اداره پلیس آموزش دیده علیه آن وحشیها استفاده میکند. از پنهان شدن در کمد و زیر تخت خانهها و به یکباره غافلگیر کردنشان گرفته، تا شلیک مستقیم و خرد کردن مغزهای نصفه و نیمهشان زیر کفشهایش.
به هر ترتیبی که شده سباستین و دکتر راه را به آن سوی دروازه چوبین پیدا میکنند تا اتفاقات غیرمنتظرهی جدیدی از حضور تازهی این دو نفر پذیرایی کنند.
فصل چهارم: بیمار
امروز بعد از ظهر نزدیک بود که مایرا کشته بشه… مظنونی که داشتیم تعقیبش میکردیم بهش شلیک کرد. خدارو شکر که اونجا بودم و تونستم نجاتش بدم. حالش خوب میشه. اما دیدن مایرا در حال اون همه خونریزی… این حسو بهم داد که قراره از دستش بدم اونم بدون اینکه بهش بگم واقعا بهش چه حسی دارم. غیرقابل تحمل بود… فکر کنم این حس متقابل باشه. یه چیز غیرقابل انکاری بین ما وجود داره. امیدوارم بالاخره خجالتو بذارم کنار و در مورد حسم باهاش حرف بزنم.
– یادداشتهای شخصی سباستین 3#
در آن سوی دروازه تیمارستانی کوچک قرار داشت. دکتر هیمنز بعد از دیدن آن تیمارستان گفت که نمیداند آنها چه طور سر از اینجا درآوردهاند اما میداند اینجا کجاست.
دکتر هیمنز: «اینجا تیمارستانیه که برادرم مسئولیتش رو به عهده داره. لزلی سالها پیش اینجا تحت نظر برادرم دورههای درمانیشو گذرونده. احتمالا به همین خاطر به اینجا اومده. چون اینجا احساس امنیت میکنه. ما باید هرچه سریعتر لزلی رو پیدا کنیم وگرنه توی بد دردسری میافتیم.»
سباستین و هیمنز به قصد ملاقات با برادر دکتر پا به تیمارستان میگذارند. مردی میانسال و درشت هیکل مشغول قصابی کردن یک مردهی بختبرگشته است. دکتر هیمنز برادرش را صدا میزند. مرد میانسال سرش را برمیگرداند. از دیدن چهرهی کریهش میتوان فهمید که او نیز به یکی از تسخیرشدگان تبدیل شده. با چاقویی که در دست داشت به سمت سباستین و هیمنز حملهور میشود اما سباستین با شلیک گلولهای در سرش مجال حمله به او نمیدهد.
دکتر هیمنز برای برادرش عزاداری نمیکند و به محض اینکه صدای لزلی را در محوطه بیرون از تیمارستان شنیده همراه سباستین دنبالش میکند. لزلی آشفته و هراسان به زیرزمین یکی از بخشهای تیمارستان پناه میبرد و سباستین و دکتر با پایین رفتن از راهپلهها خود را به او میرسانند. لزلی در کنار دکتر هیمنز مدام فریاد میزند و بیقراری میکند. ذرهای ثبات و آرامش ندارد. معلوم نیست که زیر دست او چهها دیده و چهها کشیده.
ناگهان در اتاق باز میشود اما کسی وارد نمیشود. حضورش حس میشود اما دیده نه. سباستین سلاحش را آماده شلیک نگه میدارد. اشیای روی زمین به آرامی میغلتند و نقطه حضور او را به سباستین اعلام میکنند. قبل از اینکه سباستین دست به ماشه ببرد دستان او را روی گلویش حس میکند و ناگهان خود را بر سباستین نمایان میکند. سباستین با ضربهای گلویش را آزاد میکند و سپس مغز این تسخیرشدهی نامرئی را یک ضربه چاقو مهمان میکند.
لزلی به آرامی زمزمه میکند: «نمیتوان فرار کرد… نمیتوان فرار کرد.»
هر سه از راهپله به سمت در خروج بالا میروند اما به طرز عجیبی یک دیوار جایگزین پلههای آخر شده.
سباستین: «انگار همگی با هم داریم عقلمونو از دست میدیم.»
دوباره آن صدای گوشخراش به گوش میرسد. مرد سفیدپوش در مقابلشان ظاهر میشود. ارتباطی غیرقابل انکار بین این صدا و مرد سفیدپوش وجود دارد.
دکتر هیمنز: «نه… روویک… کارآگاه دنبالش نرو!»
سباستین که گوشش به حرف هیمنز بدهکار نیست اسلحه در دست روویک را تعقیب میکند. ناگهان موجی از خون بر او سرازیر میشود و او را در خود غرق میکند.
سطح خون تا کمر سباستین بالا آمده. بوی تعفن به مشام میرسد. چیزی جز کثافت و اجساد یک مشت تسخیرشده به چشم نمیخورد. در و دیوارهای اینجا آشناست. آره… اینجا را میشناسم… تیمارستان بیکن… البته بخش فاضلاب.
سباستین خود را از منجلاب خون بیرون میکشد و راهرویی تاریک را در مقابل خود میبیند این فانوس بسته به شلوار سباستین است که مسیر پیش روی او را تا حدی روشن میسازد. به مسیرش در راهرو ادامه میدهد. جنازهای غرق در خون در مقابلش قرار دارد. اما بیتوجه به مسیرش ادامه میدهد. ناگهان جیغهای بلندی به گوش میرسند.
زنی با موهای سیاه بلند از دل جنازه پدیدار میشود؛ خونینتن و چنددست با چنگهایی بلند. نمیتواند روی پاهایش بایستد و همانند خزندهای به سرعت تن برهنهاش را بر زمین میکشاند. سباستین را دنبال میکند. گویی به خون او تشنه است. سباستین چند گلوله حرامش میکند. تاثیری ندارد. در حالیکه به سختی چند متر مقابلش را میبیند با تمام توان میگریزد اما فریادهای او را مدام پشت گوشهایش احساس میکند. تمام درها را پشت سرش میبندد. اما چند در آهنین توان متوقف کردن آن زن وحشی را ندارند. فریادهای عاجزانهاش متوقف نمیشوند. دری بزرگ و آهنین در مقابل سباستین درحال بسته شدن است. به سرعت به سمتش دویده و قبل از اینکه به طور کامل بسته شود خود را به آن سوی در میرساند.
زن دستان بلندش را بر در میکوبد. سباستین که میداند این در نیز نمیتواند بیش از چند ثانیه برایش وقت بخرد، به سرعت از راهپله آهنین مقابلش به پایین حرکت میکند اما به یکباره روویک چند پله پایینتر پدیدار میشود.
گلولههای سباستین اثری بر روویک ندارند. ناچارا دوباره پلهها را به سمت بالا حرکت میکند. راهپلههای آهنین میلغزند و ناگهان فرو میریزند. در و دیوارها وارونه میشوند و سباستین به پایین پرت میشود. بر دیواری فرو میآید و چند ثانیه بعد دوباره همه چیز به حالت عادی برمیگردد.
فصل پنجم: حفرههای درونی
خبر بد اینه که امروز یه همکار جدید برام فرستادن. خبر خوب اینه که بالاخره با مایرا در مورد احساسم حرف زدم و جوابش مثبت بود. البته خبر بد، اونقدرا هم بد نیست. همکار جدیدم جوزف اودا، یه کارآگاه عالیه و تیم خوبی شدیم. شهر کریمسون به مردای بیشتری مثل اون نیاز داره و بودن کنارش مایه افتخاره. به ازای هر جنایتی که کشف میکنیم، دهها جنایت دیگه رخ میده. پلیس شهر کریمسون مثل یه خط آبی نازکه که از مردم در برابر جنایتکارا محافظت میکنه.
– یادداشتهای شخصی سباستین 4#
باید هرچه زودتر از این تیمارستان لعنتی خارج شد. در و دیوار خونآلود، بوی تعفن و احساس ناامنی… سباستین به راهش در این تیمارستان بزرگ مخوف ادامه میدهد. همه جا تاریک است. خیلی تاریک. تنها این فانوس است که پیشروی در این مکان را ممکن میسازد. سلولهای بیماران را یکی یکی پشت سر میگذارد. بعضی هایشان خالیاند. بعضیهایشان به گور بیمارشان تبدیل شدهاند و برخی هم هنوز از مهمان تسخیر شدهی خود پذیرایی میکنند. گاهی ویلچرهای روی زمین به خودی خود حرکت میکنند… شیشهها میشکنند و صدای قدمهای کسی روی آب جمع شده بر زمین به گوش میرسد… انگار که تعدادی از همان تسخیرشدههای نامرئی سباستین را تعقیب میکنند. از بعضیهایشان با گلوله پذیرایی میکند. گاهی غافلگیر میشود اما مهارتهایش نمیگذارند که آسیب جدیای به او وارد شود. به هر ترتیبی که شده از شرشان خلاص شده و راهش را در این مکان دیوانهکننده از سر میگیرد.
در یکی از اتاقها جوزف را مییابد. در کمال تعجب، نفس میکشد. تن ناهوشیارش درون یک وان پر آب دراز کشیده. انگار که بیهوش است. سباستین همکارش را از وان بیرون میکشد. سرفههای جوزف خبر از به هوش آمدنش میدهند.
سباستین: «خدارو شکر که خوبی.»
جوزف: «نمیدونم چه طورم. اما هرچی که هست، نمیشه اسمشو خوب گذاشت. تو منو به اینجا آوردی؟ این صدا از سرم بیرون نمیره. تو هم میشنویش؟»
سباستین که از حرفهای جوزف سر در نیاورده، جدیاش نمیگیرد و صحبتهایش را به پای حال ناخوشش میگذارد. جوزف هر از چند گاهی گلویش با سرفه پر میشود اما وضعیت جسمانیاش آنقدری بد نیست که نتواند اسلحهاش را به دست گرفته و پا به پای سباستین حرکت کند. آنها به قصد خروج از تیمارستان، طبقات را یکی پس از دیگری به پایین میروند و تسخیر شدههای سر راهشان را از پا در میآورند.
مسیرشان را محتاطانه ادامه میدهند. دوباره آن صدای گوشخراش در محیط پخش میشود. خون از بینی جوزف سرازیر شده و ناگهان به سمت سباستین حملهور شده و چهرهاش در مقابل چشمان او شروع به تغییر میکند. رگهای صورتش متورم میشوند و آن موجودات قرمز چندشآور از منافذ پوستش به بیرون درز پیدا میکنند. سباستین جوزف را به عقب هل میدهد. جوزف از شدت درد دستهایش را روی سرش میگذارد و بعد از چند ثانیه تمام نشانههای تسخیرشدگی از چهرهاش محو میشوند. این صدا… این صدای لعنتی مسبب تسخیر شدگیست. معلوم نیست ماهیتش چیست یا از کجا نشات میگیرد… اما هرچه که هست مسلما قدرت ایستادگی انسانها در مقابلش متفاوت است. جوزف تا مرز تسخیرشدگی رفت اما موفق شد تا بر آن غلبه کند.
تجسس در حیث قاتل سریالی متوقف میشود
جامعه محتاطانه خوشبین است.
با توجه به عدم یافت سرنخهای جدید، پلیس مظنون است که قاتل زنجیرهای مخفی یا متوقف شده است.– روزنامه شهر کریمسون 3#
سوالهای درون ذهن سباستین بیشمارند اما فرصتی برای فکر کردن نیست. باید از این تیمارستان لعنتی خارج شد چون مشخصاً یک چیزی راجع به اینجا درست نیست. سباستین و جوزف به مسیرشان ادامه میدهند و در مسیر با محفظهای بزرگ و شیشهای مواجه میشوند که سطح آب درونش به مرور بالا میآید. دیگر همکارشان، جولی کیدمن… او در آن محفظه گیر افتاده و عاجزانه آن دو را صدا میزند… محفظه آب، یک تله قدیمی… باید قبل از اینکه آب تمام سطح درونی محفظه را فرا بگیرد جولی را خارج کنند. اما کار آسانی در پیش نیست. زیرا که آنها به محض رسیدن به محفظه، دور تا دور خود را پر از تسخیر شدهی تشنه به خون میبینند. چارهای نیست باید این لعنتیهای وحشی را از میان برداشت. سباستین و جوزف خشابهای خود را یکی پس از دیگری بر تن بیارادهی تسخیرشدگان خالی میکنند و صدای فریادهای کمکگویان جولی در طول این مبارزهی طولانی به گوش میرسد. سباستین و جوزف بعد از از بین بردن تک تک تسخیر شدهها، جولی را که تا مرز غرق شدن پیش رفته از محفظه نجات میدهند. به محض اینکه جولی از محفظه خارج میشود، زمین زیر پایشان فرو میریزد و جوزف و جولی همراه آوار به طبقهی پایینتر پرت میشوند.
سباستین که از این سقوط در امان مانده، به سرعت خود را به همکارانش میرساند و هر سه کارآگاه در کنار هم به مسیر خود برای خروج از تیمارستان ادامه میدهند.
زیر پایشان رودخانهای کمعمق از خون جریان دارد. مسیرشان را ادامه میدهند.
سباستین: «خوشحالم که هر دو سالمین.»
جوزف (خطاب به جولی): «عجیبه. چرا به جای اینکه فقط گیرت بندازن، نکشتنت؟»
جولی: «شاید اون منو تهدیدی برای خودش ندیده.»
جوزف: «اون؟»
دوباره آن صدای لعنتی… سباستین و جوزف از فرط سردرد ناشی از شنیدن صدا نمیتوانند به جلو حرکت کنند. ناگهان از دل رودخانهی خون، دستهای زن چنددست پدیدار میشوند و هر سه را به پایین میکشاند.
راهرویی تنگ و کم نور… بخش دیگری از تیمارستان. نه از جوزف خبری است و نه از جولی. سباستین که به رخ دادن اتفاقات عجیب و غیرمنتظره عادت کرده، جست و جویش را در مسیر پیش و رو آغاز میکند. دوباره صدای جیغ… حضور زن چنددست احساس میشود. سباستین که میداند در برابر او بیدفاع است، از همان مسیری که آمده با تمام سرعت شروع به برگشتن میکند. زن چنددست فریادکنان سباستین را تعقیب میکند. طی مسیر اتصال نادرست چند کابل سبب ایجاد آتشی بر سر راهش میشوند و به محض برخوردش با آتش، فریادی بلند سر داده و از مهلکه میگریزد. آتش! نسبت به آتش آسیبپذیر است. سباستین که موقتا از حضور آن هرزهی چنددست نفسی آسوده کشیده، راه را به سمت خروج از راهرو ادامه میدهد.
نردبانی سباستین را به طبقه بالاتر میرساند. یک اتاق کوره پر از مواد اشتعالزا. درب پشت سر سباستین ناپدید میشود. نه راهی برای خروج است و نه راهی برای ورود. زن چنددست خود را بر سباستین نمایان میکند. مثل همیشه فریادهایش لرزه بر تن سباستین میاندازند. سباستین که راهی برای فرار ندارد ناچارا ریسک مبارزه با او را میپذیرد. گاهی آتش کوره را راهی او میکند و گاهی مواد اشتعالزا به کمکش میآیند و با انفجار آنها آسیبهای جدی پیدرپیای به او وارد میکند. در نهایت تن بیجان برهنهی او در مقابل چشمان سباستین بر زمین میافتد. بالاخره… سکوتی سنگین حکمفرما شده و درب خروج از اتاق کوره پدیدار میشود.
سباستین در را باز میکند. از فرط تاریکی هیچ چیز دیده نمیشود. ناگهان تمامی برقهای اتاق روشن میشوند. یک دستگاه بزرگ که وانهایی با کابل به آن متصل شدهاند در مرکز اتاق قرار دارد. لزلی در یکی از وانها به چشم میخورد و روویک در عرض اتاق قدم میزند. آن دو دیده میشوند اما در اتاق حضور ندارند. انگار که تجسمی از آن دو بر سباستین نمایان شده.
لزلی: «میخوام برم خونه… میخوام برم خونه.»
روویک: «جالبه. تمام مدت بیخ گوشم بودی و داشتم دنبالت میگشتم. تو تماما با من سازگاری داری.»
این حرفهای نامفهوم چه معنایی میتوانند داشته باشند؟ این تجسمها صرفا توهمات مغز آشفته سباستیناند؟ یا اینکه لزلی، هرکه که هست، از اهمیت بسیاری برای روویک برخوردار است؟ از میزان تأکید دکتر هیمنز به سلامت لزلی میتوان فهمید که حقیقت کدام است، البته اگر تمام اینها زاده افکار سباستین نبوده باشند!
دوباره برقها خاموش میشوند. ناکجاآباد… یک مغز بزرگ محصور در مقابل سباستین. دوباره همه جا تاریک شده و تمام این مناظر از چشمان سباستین محو میشوند.
فصل ششم: افسارگسیختگی
هشت ماه از ازدواج من و مایرا میگذره و تو، لیلی کوچولو، حاصل عشق ما هستی. نمیتونم این دو ماه رو صبر کنم تا بالاخره بتونم تو رو ببینم… اما باید اعتراف کنم که میترسم. من در شغلم با خطرات بیشماری روبرو شدم، اما دونستن اینکه قراره پدر بشم، ترسناکتر از همشونه. قول میدم تا زمانی که در این دنیا هستم دوستت داشته باشم و با تمام وجودم از تو محافظت کنم. بدون که من و مادرت عاشقتیم و نمیتونیم بیش از این صبر کنیم تا ورودت رو به این دنیای گاها خشن خوش آمد بگیم.
– یادداشتهای شخصی سباستین 5#
سباستین به سختی پلکهای سنگینش را از هم باز میکند. دوباره آن پزشک و پرستار در مورد وضعیت جسمانی او با یکدیگر گفت و گو میکنند و در این بین چهرهی پزشک دائما تغییر میکند. سرنگی در دست گرفته و رفته رفته به صورت سباستین نزدیکش میکند. سباستین از خواب برمیخیزد.
پرستار مرموز: «چیزی مضطربت کرده؟»
سباستین: «آسیبی به صورتم زدن؟»
پرستار: «خوب به نظر نمیرسی. باید بیشتر مراقب خودت باشی.»
سباستین اطرافش را برانداز میکند. همان بیمارستانی که آیینههای عجیب داشت. خود را در یکی از اتاقهای بیمارستان، نشسته پشت میز کار میبیند. میز کاری که پر شده از عکسهایی عجیب از محیطهای ناآشنا. کلیسا، شهری ساحلی، حفرهای بزرگ در زمین و…. ناگهان تمامی برقهای بیمارستان قطع میشوند. ناچارا فانوسش را به دست گرفته تا پرستار را پیدا کند. پرستار در انتهای راهرو با روشنی فانوسی که در دست دارد چهرهاش را در آیینه برانداز میکند. مسیرش را کج کرده و به سمت دیگری قدم برمیدارد. در قدمهایش همان اعتماد به نفس قبلی دیده میشود. انگار که قطعی برق هیچ باعث تعجبش نشده. سباستین او را در راهرویی طولانی دنبال میکند. دفعه قبلی که در اینجا حضور داشت همچین راهرویی به چشم نمیخورد. فانوس به دست راهرو را تا انتها میرود و در انتهای آن لزلی را نشسته رو به دیوار میبیند درحالیکه نام سباستین را زمزمه میکند. نگاهش را به سوی سباستین بر میگرداند اما سباستین به جای چهرهی مظلوم لزلی، یا آیینهای درخشان مواجه شده و در محیطی ناشناخته چشم باز میکند.
آفتاب سوزان، ساحلی صخرهای و دروازه ورودی یک شهر. اینجا همان مکانیست که تصاویرش را روی میز بیمارستان دیده بود. سیدرهیل. معماری شهر خبر از تعلق آن به قرنها پیش میدهد و بناهای سنگی خراب و نصفه و نیمه آن، این حقیقت را تصدیق میکنند. از درون شهر صدای تیراندازی به گوش میرسد. سباستین به سرعت دروازه شهر را باز کرده و همان ابتدای راه همکارش جوزف را نقش بر زمین میبیند.
سباستین: «حالت خوبه؟»
جوزف: «اون صدای توی سرم… فکر کنم کم کم دارم بهش عادت میکنم. اگه میخوای بپرسی چه طور به اینجا اومدم، واقعا ایدهای ندارم. شاید دوباره به یکی از اون وحشیا تبدیل شده بودم.»
به یکباره تعداد زیادی تسخیر شدهی تشنه به خون از دروازه شهر به سمت آن دو یورش میبرند. سباستین و جوزف نیز فرارکنان به سمتشان شلیک کرده و بعد از از بین بردن تعدادی از آنها به وسیله یک آسانسور وارد بخش دیگری از شهر میشوند.
زمین کلیسا فرو میریزد
مصدومیتی وارد نشده. شاهدها آن را معجزه میخوانند.
زمین کلیسای سیدر هیل هنگام بازسازی فرو میریزد. یکی از اعضای کلیسا میگوید اینکه هیچکس آسیب ندیده، یک معجزه است.– روزنامه شهر کریمسون 4#
برای رسیدن به قسمت مرکزی شهر سیدرهیل باید از پل بزرگی که پیش رویشان قرار دارد گذر کنند. صحنهای دلخراش در اواخر پل انتظارشان را میکشد. در آنسوی پل دو تسخیرشده برای مردی بیگناه مراسم اعدام به پا کردهاند و با گیوتین سر از تنش جدا میکنند. جوزف که از دیدن این حجم از بیعدالتی خونش به جوش آمده بیتوجه به مخالفتهای سباستین اسلحه در دست به سمتشان دویده تا شخصا عدالت را اجرا کند. اما در حین دویدن پایش به تلهی انفجاری پل برخورد کرده و قسمتهای پایانی پل به کلی تخریب میشود. جوزف که از موج ناشی از انفجار به آن طرف پل پرت شده، نای بلند شدن ندارد. آن دو تسخیرشده کشان کشان او را به سمت چوبهی دار میکشانند. سباستین از روی پل مغزشان را با گلوله نقش دیوار میکند و جوزف که آرام آرام هوشیاریاش را به دست آورده راه را برای سباستین به این سوی پل هموار میکند.
به محض رسیدن سباستین، جوزف که با دیدن سر بریده شدهی آن بیگناه بیش از همیشه از آن تسخیرشدگان متنفر شده، او را یک نگاه پر اضطراب مهمان میکند و به سرعت اسلحهی سباستین را از دستش ربوده و بر سر خود میگذارد.
جوزف: «این مقاومتها فقط زمان خریدنه… تو متوجه نیستی. فقط به زمان بستگی داره. بالاخره منم به یکی از اونا تبدیل میشم.»
سباستین با کوبیدن مشتی محکم اسلحهاش را پس گرفته و میگوید: «این مزخرفاتو تموم کن. من به همکارم نیاز دارم.»
پلیس شهر کریمسون مفقود شده است
جستجو برای کارآگاهِ گمشده همچنان در جریان است.
مفقود شدن کارآگاه پلیسِ شهر کریمسون، مایرا کاستیانوس ۳۶ ساله، گزارش داده شده است.
با اینکه وی آن زمان در حال انجام وظیفه بوده، سخنگوی پلیس ارتباط با هر کشفیاتی که مایرا در آنها دخیل بوده است را انکار میکند.
همسر و افسر مافوق او، گروهبان سباستین کاستیانوس ترجیح داده در این باره صحبتی نکند.– روزنامه شهر کریمسون 5#
آن دو به بخش مرکزی شهر وارد میشوند. جوزف اطراف با دقت واکاوی میکند و میگوید که این مکان نمیتواند واقعی باشد. بناها متعلق به قرون وسطیاند اما بخش اعظمی از وسایل با الکتریسیته کار میکنند. انگار که تمام آنها مشغول سیر کردن در خاطرات پخش و پلای شخصی هستند. سرفههایش تشدید میشود و از کمی آن طرفتر صدای تسخیرشدگان به گوش میرسد. از آن جایی که به نظر نمیرسد جوزف رمق مبارزه داشته باشد، تصمیم بر این میشود که چند لحظهای در یکی از خانههای این شهر خالی از سکنه استراحت کنند.
جوزف: «تو هم همین حسو داشتی سباستین؟ بعد از اون سانحه؟»
سباستین: «من هیچوقت رو سر خودم اسلحه نذاشتم.»
جوزف: «البته که نه. عوضش به آرومی توی شیشههای الکل غرق شدی.»
سباستین: «همه که نمیتونیم بینقص باشیم. اما هیچوقت روی شغلم تاثیری نذاشت. برای این حرفا وقت نداریم. بلند شو. برای خروج از اینجا روت حساب کردم.»
صدای تیراندازی به گوش میرسد. جوزف کمی به ارتفاع میرود تا منشا صدا را بیابد. جولی کیدمن را مشاهده میکند که همراه لزلی از تسخیرشدگانی که تعقیبشان میکنند به کلیسای اصلی شهر پناه میبرد. مقصد بعدی سباستین و جوزف مشخص شد: کلیسای سیدرهیل.
کشیش تحت تحقیق
ممکن است کشیش قوانین داخلی کلیسا را شکسته باشد.
کشیش سالوادور گراسیانو اتهامات نادرست مالی را رد میکند.
مقامات کلیسا در حال بررسی کمبود سوابق درباره کمکهای نقدی و هزینههای کلیسا هستند.– روزنامه شهر کریمسون 6#
برای رسیدن به کلیسا ابتدا باید از قبرستان بزرگی که در مقابل خود میبینند عبور کنند. سباستین به قصد پاکسازی مسیر از تسخیرشدگان راهی میشود و جوزف از همان ارتفاع به وسیله شلیکهایش او را تحت پوشش قرار میدهد. بعد از قتل عام تعدادی از آن وحشیها، سباستین دروازه سنگی انتهای قبرستان را با اهرمی باز میکند. اما به جای باز شدن مسیر به کلیسا، دروازه سنگی از دو دوقلوی غولپیکر رونمایی میکند که به دیوار به زنجیر کشیده شده و انگار که مدتها به وسیله آن دروازه سنگی زندانی شده بودند. به محض دیدن سباستین خون جلوی چشمانشان را میگیرد و خود را از زنجیرها رها میکنند. بدنهای بزرگ و بدفُرمشان مشخصا ناشی از اختلالات ژنتیکی و رشد غیر طبیعیشان است. سباستین و جوزف برای از میان برداشتن آن دو هرچه در چنته دارند رو کرده و آنها را به خوابی ابدی مهمان میکنند.
مسیر پاکسازی شده اما راهی برای رسیدن به کلیسا وجود ندارد. جوزف به یکی از مقبرهها که دو مجسمهی اسب در طرفینش قرار دارند اشاره میکند و با به داخل فشار دادن پای یکی از آنها، مسیری مخفی به زیرِ زمین قبرستان باز میشود. منظرهای که در مقابلشان قرار دارد قابل باور نیست. زیر این شهر… اجساد آویزان از سقف، انبوه اجساد روی زمین، دستنوشتههایی خونین روی دیوار و آزمایشگاهی که خبر از انجام آزمایشات بیولوژیکی وحشتناکی زیر کلیسا و قبرستان شهر سیدرهیل میدهد. انگار که اعضای کلیسای سیدرهیل از کلیسا و اعمال خیرخواهانهی آن صرفا به عنوان پوششی برای اعمال نفرتانگیز خود استفاده میکردند. مدارک مربوط به یک سگ جهشیافته و آن دوقلوی غولپیکر در بین دستنوشتهها و تصاویر به چشم میخورند.
طبق عکسها و نوشتهها، آن دوقلوی غولپیکر در زمان نوزادی به علت بههم چسبیده بودنشان توسط والدینشان رها شده بودند. اعضای کلیسا پس از یافتن آنها طی عملی جراحی از هم جدایشان کرده و سپس آن دو را به عنوان موشهای آزمایشگاهی جدید خود برمیگزینند. سگ نگهبان کلیسا نیز سرنوشت خوشی نداشته و اعضای کلیسا برای ناپدید کردن اجساد حاصل از آزمایشاتشان از او استفاده میکردند. اما به مرور زمان با تغذیه از گوشت و خون آنها علائم جهشیافتگی در خود او هم قابل مشاهده شد. خدا میداند که اگر کف این کلیسا فرو نمیریخت و پای پلیس و رسانهها به این مکان باز نمیشد، چه فاجعههای عظیمتری توسط این کلیسا رقم میخورد.
خواست خداوند بوده که این دوقلوهای یتیم زنده ماندند. آنها را غسل تعمید و دارو دادند.
نُین و برادرش، سیَن، به سرعت بهبود یافتند؛ ولی تقریباً به همان سرعت فرایند انحراف [بیولوژیکی] آنها اتفاق افتاد.
البته که آنها دوقلو هستند ولی بنا به دلایلی الگوی رشد آنها میزان یکسانی را نشان میدهد.پن: نام دوقلوها آلمانی است و ترجمه آنها ۹ و ۱۰ است. این اعداد از نامی که در آزمایشگاه به آنها اختصاص دادهاند برگرفته شده است.
دستنوشتههای آزمایشگاه 1#
هر ماه «هدایایی» در روی زمین به تابوت سنگی که مالکْ آن را «محراب» مینامد آورده میشود. دو جسد، چهار جسد، سه جسد، پنج جسد، چهار جسد، هفت جسد، شش جسد…
سگ نگهبان کلیسا شروع به تغییر کرده است. درست مثل دوقلوها، انحراف [بیولوژیکی] در حال وقوع است.
امروز ۶ جسد را بلعید و بیشتر زوزه میکشد. او مشتاقانه شروع به فشردن میلهها و زنجیرها کرده است.
من جرئت نمیکنم چشم از این حیوان بردارم. ممکن است فکر کند من هدیهی دیگری هستم…دستنوشتههای آزمایشگاه 2#
سباستین و جوزف از میان انبوهی از اجساد و آزمایشات به وسیله یک آسانسور به سطح زمین برمیگردند. چیزی تا کلیسای سیدرهیل نمانده و تنها یک دروازه آهنین بین آنها و محوطهی کلیسا فاصله دارد. به یکباره سگ نگهبان کلیسا به آن دو حملهور میشود. جهشیافتگی در سراسر پیکر عظیمش قابل مشاهده است. چیزی از زیباییهای حیوان بیچاره باقی نمانده و تنها یک هیولای کریهالمنظر قابل مشاهده است. آن دو پس از کمی کلنجار رفتن با آن موجود بیگناه بدترکیب، از دست او به آن سوی دروازه میگریزند و وارد کلیسای سیدرهیل میشوند.
فصل هفتم: محافظ
کلیسای سیدرهیل، بزرگ و متروکه. صدای لزلی و کیدمن از زیر زمین کلیسا به گوش میرسد. سرفههای جوزف امانش را بریدهاند و او را از فرط ناتوانی وادار به نشستن بر یکی از نیمکتهای کلیسا میکنند.
جوزف: «سباستین، تا حالا جرأتشو داشتی که فقط بپری، وقتی تو یه مکان مرتفع هستی، یا وقتی مترو داره حرکت میکنه. تصور کن برای یک دقیقه متوالی این حسو داشته باشی. بعد، دو دقیقه…»
سباستین: «تو تا حالا چند بار جلوشو گرفتی. بازم میتونی. داری یاد میگیری چه طور بهش غلبه کنی.»
جوزف: «تو متوجه نیستی… من نگران این نیستم که نتونم جلوشو بگیرم. نگران اینم که دیگه نخوام جلوشو بگیرم… بخشی از من میخواد که به یکی از اون وحشیا تبدیل بشه. علتشو نمیدونم. عمیقتر از این حرفاست. انگار یه چیز غریزیه.»
دوباره آن صدای لعنتی طنینانداز میشود و جوزف و سباستین را از شدت سردرد بیدفاع میکند. روویک خود را بر آن دو نمایان میکند. لبخندی زده و با بالا بردن دستش، سباستین و نیمکتها و مجسمههای کلیسا را در هوا معلق میکند. سپس با وارونه کردن در و دیوارها سباستین را روانه زیرزمین کلیسا میکند.
سباستین که از اتفاقات ماورایی و قدرت باورنکردنی روویک به ستوه آمده، بدون اتلاف وقت جست و جوی خود را برای یافتن همکارانش آغاز میکند، همینطور لزلی. کاملا پیداست که لزلی از چه اهمیتی برای روویک برخوردار است. طبقه زیرین کلیسا اتمسفری باستانی دارد. از شمعهای روشن گرفته تا مجسمههای قدیمی، اجساد مومیایی شده و جمجمههای نقش بر زمین.
راهروهای خوفناکش به یک سیاهچاله منتهی میشوند و در تمام طول راه صدای لزلی به گوش میرسد. در سیاهچاله نوعی جدید از تسخیرشدگان انتظار سباستین را میکشند. در رأس بدن برهنه و خونینشان دو سر با چهرههای متفاوت به چشم میخورد. سخت میمیرند و حتی زمانی که نقش زمین شدهاند کشان کشان به سمت سباستین حرکت میکنند.
قبرستان زیرزمینی زیر کلیسا پیدا شد
کشیش میگوید: «چیزی برای نگرانی وجود ندارد.»
چه کسی از این مکان محافظت میکرد؟
کارگرانی که در حال تعمیر زمینِ فروریخته بودند، راهروهایی ساختهشده توسط انسان زیر کلیسای سیدرهیل کشف میکنند. آنها مدعی میشوند «مومیایی» دیدهاند. کلیسا دسترسی تاریخنویسان را با ادعای «توهین به مقدسات» محدود میکند.– روزنامه شهر کریمسون 7#
سیاهچاله همچنین پر شده از تلههای مرگبار و متنوع. از تیغههای چسبیده به سقف گرفته که به محض فعال شدن، جان از تن اهالی زمین میگیرند، تا دریچههایی که گازهای سمی روانه محیط میکنند. سباستین با گذر از موانع پیش رو صدای لزلی را نزدیکتر از همیشه به خود حس میکند تا اینکه در نهایت او را زندانی شده در سلولی آهنی مییابد.
لزلی: «کید… کید…»
سباستین: «کیدمن؟ اون اینجاست؟»
سباستین لزلی را از آن قفس آهنین آزاد کرده و لزلی که آشفته و پریشانتر از همیشه به نظر میرسد، از طریق درب باز پیش رویش از دست سباستین میگریزد. در حین دویدن اشتباها تله مقابل درب را فعال کرده و قبل از اینکه سباستین شروع به حرکت کند، تمام درهای اتاق بسته میشوند. با فعال شدن آژیر خطر، تلهی اتاق فعال شده و گازهایی سمی در محیط شروع به پخش شدن میکنند و درحالیکه دود تمام اتاق را فرا گرفته، صدای قدمهای مردی قویهیکل نزدیک و نزدیکتر شنیده میشود. قدبلند، پیشبندی خونین بر تن، چکش آهنین بزرگی در دست و گاوصندوقی به جای سر!
چکشش را محکم به سر آهنینش میکوبد تا به سباستین اعلام جنگ کند. سباستین تمام هیکل او را غرق در گلوله میکند اما این گلولهها جز چند دقیقه به زانو درآوردنش، کاری از پیش نمیبرند و او دوباره برمیخیزد. سباستین در حین فرار کردن از دست آن کلهصندوقی خشمگین تلهها را یکی از پس دیگری غیرفعال کرده و در این بین از حملات مرگبارش میگریزد.
چشمش به تیغه های آهنین روی سقف میافتد. او را به محل تله کشانده و با فشردن اهرم آن، تیغههای مرگبار را مکررا بر تنش کوبیده و به آخرین فریاد زندگی او گوش میسپارد.