تولد، لیمبو، و مرگ
بازی Limbo اولین بار در سال 2010 برای پلتفرم های نسل هفتم، و بعد تر برای رایانه های شخصی و سیستم عامل های اندروید و iOS و در آخر کنسول های نسل هشتم عرضه شد. در روزگاری که من سرگرم عناوین پر سر و صدای سونی مثل Uncharted 4 بودم و شب ها با حسرت Forza Horizon سر بر روی بالشت میگذاشتم، نام بازی Limbo ساخته استودیو مستقل Playdead به گوشم رسید، بازی که ۶ سال پیش عرضه شده بود و من هیچوقت به نام این بازی فکر هم نکرده بودم؛ امروز قصد دارم به بررسی یکی از بازی های شاهکار صنعت ویدیو گیم بپردازم، همراه ما باشید…
بازی Limbo، شاید در نگاه اول داستان ساده و کاملا خطی داشته باشد، خب این نگاه اول است، من هم همین فکر را داشتم، تا درست در شبی که این بازی تمام شد، وقتی که کنسول بازی خودم را خاموش کردم و به رختخواب رفتم و چشمانم را روی هم گذاشتم، آن موقع بود که فهمیدم چه بلایی سر خودم آورده ام. داستان پسری که در یک جنگل بیدار میشود و به بدنبال خواهرش میرود و در این مسیر با بسیاری از موانع و پازل های ریز و درشت روبرو میشود.ولی خب این همه آن چیزی نیست که ما فکر میکردیم، داستان بازی لیمبو درست جایی رقم میخورد که ما این بازی را به اتمام رسانده ایم!
بازی پر شده از نماد های ریز و درشت، که شاید هرکدام تصوراتی از آن داشته باشیم ؛هر چه که باشد این بازی برای هیچ شخصی ساده نیست؛ و ما با یک بازی بسیار جذاب و بی نقص به لحاظ داستانی روبرو هستیم.
بازی که استودیو Playdead ساخته، عنوانی دو بُعدی و پلتفرمر و پازلی است،
بازی که ریتم آن رفته رفته بهتر میشود و شما باید خود را با هر چیزی در بازی هماهنگ کنید، بازی که عنوانی کوتاه به لحاظ زمان است، اما باید گفت هر پازل بازی شاید ساعت ها وقت شما را بگیرد، پازل هایی که حل شدن آنها توسط خودتان، بسیار لذت بخش و دلچسب میشود، و شما به معنای واقعی طعم گیمپلی و بازی ویدویی را در این عنوان حس میکنید.
بازی Limbo به لحاظ فنی یک اثر بی نقص است، و به عنوان یک تجربه پلتفرمر و دو بُعدی گرافیک خوبی دارد؛ ولی خب باید این بخش را بیشتر معطوف به ابعاد هنری و طراحی صحنه بازی کنیم، طراحی که بسیار به موقع و درست است، صحنه هایی که میتواند قدم به قدم یک جنگل تاریک، یک هتل درحال خراب شدن و یا یک کارخانه تاریک را برای ما متصور کند و ما را واقعا به اعماق تاریکی یک جنگل تاریک و یا حتی یک کارخانه تاریک که نمیدانید آن لحظه در کدام منطقه آن قرار گرفتهاید، قرار دهد.
تم سیاه و سفید بازی نیز به نوعی همسان با همان حس و حال ما در بازی است و انگاری همه چیز این بازی درست در جایگاه خود قرار گرفته است.
مارتین استیگ اندرسن، با موسیقی متن این بازی به همه نشان میدهد که چقدر میتواند یک بازی ویدئویی را خاص جلوه دهد؛
موسیقی متن بازی Limbo، انقدر خاص و پیچیده است، که من گاهی اوقات با تعجب به خودم میگویم :(( چطور انقدر خوب و بینظیر این موسیقی توانسته یک صحنه بازی را کاملا برای خود کند!))
شاید آخرین بار این صحنه را در فیلم Mulholland Drive دیده بودم، درست جایی که من نه به تصویر، بلکه به موسیقی چشم و گوش دوخته بودم که در صحنه سینما و یا اپرا نواخته میشد.
چاره ای نیست، جز اینکه از این بخش عبور کنم و به سراغ نتیجه گیری بروم، ولی در کلام آخر بخش موسیقی متن باید بگویم،
موسیقی متن بازی Limbo بهترین آلبوم موسیقی بوده که در زندگی گوش داده ام.
به همان اندازه که در یک جنگل تنها بودن ترسناک است، به موازات همان یک کارخانه و چرخ دنده هایش ترسناک هستند؛
هرچقدر مسیر اشتباه رفتن در زندگی ترسناک باشد، به همان صورت تنها بودن و مورد تمسخر و حمله قرار گرفتن در میان هم سن و سال هایمان ترسناک است.
بازی Limbo، در اعماق ذهن های کسانی که این بازی را حتی برای یکبار هم تجربه کنند، قرار خواهد گرفت.
بازی Limbo یک شاهکار است، شاهکاری که سیلی محکمی به من بود تا دیگر این عنوان بازی ها را دست کم نگیرم، شاهکاری که درست در زمانی که بازی ویدیویی را یک سرگرمی ساده میدیدم، به من فهماند که یک بازی میتواند به اندازه یک فیلم و یا یک رمان و شاید بیشتر از آنها، بهتر و لذت بخش تر باشد.
- راستی!
- لیمبو یعنی برزخ…